بی شرمانه زیستن
بدون نظر
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان. خویشِ دور بنده بوده، و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله… خدا رحمتش کند. چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچ کس نزد. حرف تندی هم به هیچ کس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچ کس رافراهم نیاورد. هیچ کس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند، و به او احترام میگذاشتند… حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت…
گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است، و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان برشمردید، نمیآمد و نمیرفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت میجنگند و زخم میزنند و میسوزانند و میسوزند و میرنجانند و رنج میکشند… و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی میکنند و با دوستان دوستی. دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نانشان را همین کسانی خورده اند و میخورند که زندگی را «بیشرمانه مردن» تعریف میکنند. آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقوکش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟
آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده، و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاهبردار نرفته، پسِ گردن یک گرانفروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق میکند و به چه درد این دنیا میخورد؟
آقای محترم. ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه، بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی، دشمنی کنیم و برنجانیمشان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم، و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود، و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان، و لبخند زدنمان هم مانند تیغ، به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود… ما نیامده ایم فقط به خاطر آن که همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم، که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند…
گمان میکنم که آن آقا خیلی وقت بود، که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن میگفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم، که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.
ابوالمشاغل/ نادر ابراهیمی